ویولت



1- تنهایی. تنهایی واژه ی غریبیه. این واژه از لحظه ی اول شروع اپیزود اول سریال از همه جا شنیده میشد. دیده میشد. لمس می شد.  حس عمیق تنهایی. یه جایی تو کتاب شهر تنهایی یه مضمونی نوشته تحت این عنوان که تصور کنید پشت پنجره ی قدی طبقه ی چندم یه ساختمون بلند وایستادین و دارین در تنهایی درونی خودتون شلوغی و تحرک لاینقطع شهرو تماشا می کنین و غرق میشین تو احتماع عظیم شهر. حضور فیزیکی آدمها خلا انزوای درونی رو کم نمی کنه پس به محض تماشای این منظره، انگار مار تنهایی قلبتونو می گزه. زهرتنهایی وارد سلول به سلول وجودتون میشه.اثرش در ثانیه بیشتر و بیشتر میشه و شما رو ضعیف و ضعیف تر می کنه.

 

2- اختلال هویت تجزیه ای. شاید همه ی ما یه الیت الدرسون درون داریم که داریم ازش محافظت می کنیم. ما همه مون پریم ازآدمهای مختلف. از شخصیتهای مختلف. همه چی و همه کیو تو خودمون جمع کردیم. با اونایی که دوست داریم تو رویامون وقت می گذرونیم و با اونایی که ازشون متنفریم تو سرمون می جنگیم. یه شخصیت افسرده داریم که وقتای غم سرو کله ش پیدا میشه و یه شخصیت شاد و خوشبخت که وقتای امید سراغمون میاد و حتی یه شخصیت آسیب پذیر داریم که وقتای ترس بهش پناه می بریم! یه شخصیت لطیف برای وقتایی که عشق سراغمون میاد و یه شخصیت قوی برای وقتایی که که چاره ای جز انجام دادن کار نداریم. کیه که بگه نه؟ کیه که ابعاد وجودی خودشو انکار کنه؟ ما پریم از اجتماع. اجتماعی که کم و بیش ازش متنفریم. ازش دوریم. ازش کلافه ایم ولی ناچاریم به پیش رفتن. به پیش بردن. به ادامه دادن .این ما نیستیم که در دل اجتماعیم. بلکه این اجتماعه که در دل ماست! 

 

3-شکستن و مردن پیوسته. ما همه اِلیِت های درون داریم. میخوایم از خود واقعیمون محافظت کنیم. درستش کنیم. دنیا رو براش آماده کنیم.پس با تمایلاتمون می جنگیم.در تضاد با عقایدمون پیش میریم. خودمونو به زورِ دنیا با پاهای کشون کشون جلو می بریم. خسته ایم و میگیم رسمش همینه. تلاشامون در جهتای غلطه و میگیم درستش همینه! تا کی؟ تا وقتی یکی پیدا شه مثل کریستا که واقعیتای زندگیمونو لحظه به لحظه بیاره جلو چشمامون. یادمون بیاره که که چرا وجود داریم. چرا هستیم. به کجا داریم میریم. یادمون بیاره این ما نیستیم که باید دنیا رو عوض کنیم. بلکه دنیاست که بخاطر ما باید خودشو عوض کنه. این اجتماع درونی ماست که باید برای ما و در جهت ما بچرخه. باید اونقدر محکم وایسیم که طوفان خسته شه از بی رحمانه وزیدن در جهت سرنگونی ما. که جمع کنه و بره دنبال یه قربانی دیگه. یه ضعیف خسته ی دیگه که از قضا خودشو یادش نیست! ما هم خیلی وقته شاید که خودمونو یادمون رفته. که دلمون برا خودمون نسوخته. که به خودمون رحم نکردیم.ولی تا کی فرار کنیم از واقعیت؟ چرا خودمون کریستای خودمون نباشیم؟ خودمون اونی نباشیم که بهمون تلنگر میزنه و ازمون میخواد بلند شیم؟

 

4-ققنوس صفتان سوخته. اول سریال از دهن اِلیِت میشنویم که از آدمهایی که سعی می کنن بی اجازه نقش خدا رو بازی کنن شاکیه. میخواد انتقام بگیره. میخواد دنیا رو عوض کنه.آخرش ولی یادش میاد این خودش بوده که بی اجازه کنترل همه چیزو دست گرفته. بی اجازه خواسته برا بقیه نقش خدا رو بازی کنه .اونقدر عمیق و مصر که خودشو یادش رفته. رسالت وجودیشو یادش رفته. ماها هم شاید خیلی وقته خودمونو یادمون رفته. یا خودمونو پرت کردیم یه گوشه یا که طلبکارانه از عالم و آدم شکاریم. تهش؟ همیشه پشت هر شکستنی ساخته شدن دوباره ست. اینبار محکم تر. درست تر. اصولی تر. با شناخت بیشتر. ما آدما ققنوس صفتیم. خرد میشیم زیر بار اتفاقا. می سوزیم. و از خاکستر وجودمون متولد میشم. جوون تر و قوی تر و سرزنده تر. و کاش کاش کاش لابلای شکستنا و سوختنا یادمون نره خودمونو. خدامونو. مبدامونو. مقصدمونو. که هر چی هست حقه و جز حق نیست. 

 

5-بردن یا مردن؟ مسئله اینست! این سریال با if you go away تو اپیزود اول فصل اول شروع شد و با ne me quitte pas محبوبم در اپیزود آخر فصل آخر تموم شد. و اساسا سریالی که کستش دلچسبه فیلنامه ش پر از نکات بی نظیره و موسیقیش باب طبع، چرا بهترین من نباشه؟ یادم نمیره چیو یادم دادی الیت الدرسون. تو هم هیچوقت یادت نره که تهش بردنه. نه مردن!

 

پی نوشت: برای روزی که با قسمت آخر فصل آخر سریال محبوبم شروع و با انتشار دهمین آلبومخواننده ی محبوبم تموم شد.

 


از زمانی که به خاطر می آوردم، از کودکی، پای ثابت فیلم ها و سریال ها بودم. شاید چون مجال غرق شدن در دنیای عجیب آدم بزرگ ها را به من می داد.دنیای عجیب و شاید جالبشان! آخر همه چیزهای ناشناخته جالبند! با تماشای هر فیلم، مجال این را داشتم که خود را در هر مکان و زمان، با هر لباس و حتی چهره ای تصور کنم و در دریای خیال غرق شوم. که غرق شوم در آدم ها و در نگاهشان به زندگی. در هر آنچه که در دل یا سر داشتند!

مدار صفر درجه اما متفاوت بود. از همان موقع یادم می آید که نمی شد که وقت تماشا، غرقش شوم.

در جایی از مدار صفر درجه آمده بود که "مردم امروز به معجزه آنگونه اعتقاد ندارند که مردم عصر موسی، واینگونه است که دیگر معجزه ای نمی بینند." حقیقتی ست شاید. ولی به راستی چرا نمی بینیم؟ مگر معجزه جز این آسمان، این عظمت مطلق بی پایان است که گاه در خاموشی مطلق فرو می رود و گاه با ستارگانی معلق ضیافتی بر پا می سازد برای عالمیان. و گاه در روشنایی روز ابرها را به سان قاصدانی به پرواز در می آورد و گاه در آرامش و غم می بارد.

در جای دیگری از سریال نیز گفته بود: "به قول متفکر عارف مسلکی، این سیاره زمانی توده غباری بیش نبود، به خواست خداوند جان گرفت تا زیباترین جلوه آفرینش او باشد" که اگر این معجزه نیست، پس چیست؟ که کدامیک از این مخلوقات می تواند چنین خالقی باشد و در عجزِ ماندگارِ خویش، عاجز نمانده باشد؟

و شاید زیباترین معجزه خداوند را در این آفرینش می شود که عشق نامید. که او، خود، عشق است و خود، خالق است و خود، رَب. که از روح خود دمید و  آفرید و پروراند. که این عالم گویی خوابِ خداست و از خدا جدا نیست و جز خدا نیست. که خدا عشق است و هر چه هست از آن، عشق. که عشق نمی میرد و "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق".

در مدار صفر درجه شخصیت ها را یکی پس از دیگری دیدیم. با آنها به قدر کافی و مکفی آشنا گشتیم و آن ها را موشکافانه جوییدیم و به تقابل هایی رسیدیم. تقابل عشق و نفرت، جنگ و صلح، محبت و حسادت، احساس و عقل، انسانیت و بی رحمی، وظیفه شناسی و خودخواهی، دین و بی دینی، خداترسی و خداناترسی! تقابل تمامی رذیلت ها و فضیلت ها در دنیای بی رحم امروز که گاهی هم چهره ای مهربان به خود می گیرد. دنیایی که بی رحمانه کمر به نابودی مهربانی ها می بندد و عشق، روی مهربانِ دنیا، اما، زورش به تمامی بی رحمانگی های دنیا می چربد، تنها اگر "عشق" باشد. عشقی خالص، بدون غش، ترس، اضطراب، جهل، جنون و ریا.

همه چیز در این سریال به قاعده بیان شده. صفات رذیله در برابر فضایل قد علم کرده اند همانگونه که زورشان می چربد به تمامی خوبیهای دنیا! تمامی شخصیت های سریال یکی پس از دیگری،به سبب همین بدی های مطلق از دنیا می روند. و در انتها اما تنها و تنها عشق باقی می ماند.از تمام فضیلت ها و رذیلت ها تنها عشق می ماند. این دنیا همین است اصلا. شاید بی انتها دوست داشتنِ همه چیز است. چون همه چیز از خداست. و خدا بی انتهاست و شاید باید همه چیز را بی انتها برای خدا دوست داشت. شاید این دنیا برای بی انتها دوست داشتن خدا باشد. همانگونه که او بی انتها ما را دوست می دارد.

مدار صفر درجه چرخشی ندارد. روایتی مستقیم است از دنیا. دنیای واقعی. و آدمهایش را می شود نمونه تمام عیار انسان های کره زمین دانست. .مدار صفر درجه برای زمان یا مکان خاصی نیست. قصه ی عشق است در پس دوران ها که از ابتدای خلقت بوده و تا انتها نیز ادامه دارد. قصه ای که هیچگاه آغازی نداشته و نیز هیچگاه پایانی نخواهد داشت.

این روایت مستقیمِ رو به بالای دوست داشتنی، مدار صفر درجه، دنیای کوچک ما انسانهاست در پس پرده ذهن .

آری! مدار صفر درجه متفاوت است. از همان موقع یادم می آید که نمی شد که وقت تماشا، غرقش شوم.شاید چون خودِ خودِ واقعیت را می شود در پسِ نگاهِ آدمهایش به وضوح خواند.

 

 

پ ن: به بهانه امشب که مرا یاد پاییز انداخت، پاییزی که با تماشای چندباره مدارصفر درجه، سوییشرت مشکلی کلاهدار، پنجره ای که گوشه اش باز مانده و بوی باران نم زده گذشت.


به عنوان اولین فیلم جشنواره امسال، "شبی که ماه کامل شد" را دیدم. البته اینکه از لفظ "اولین" استفاده کرده ام، وما به معنای وجود "دومین"ی نخواهد بود.

بدون اطلاع از داستان، خلاصه داستان، و حتی بازیگران فیلم و تنها با اطلاع از نام کارگردان،"نرگس آبیار" روی صندلی سالن نمایش نشستم و در انتظار شروع اولین سکانس ماندم و تنها حسی که در آن لحظه ها داشتم، انتظار رویارویی با شیار یا نفسی دیگر بود. فیلم هایی فی الذاته تلخ اما با فضایی دلنشین -علی الخصوص در نفس- ، ریتمی آهسته و البته نسبتا طولانی و از نگاه یک شخصیت مونث!

اولین سکانس با عشق عبدالحمید(هوتن شکیبا) به فائزه (الناز شاکردوست) آغاز شد. یک جورهایی آبیار دلش خواست که همان اول کاری گوشی را طوری دست مخاطب بدهد که قصه عاشقانه ست. و چرا نباید این قصه را از بُعد عاشقانه اش روایت کرد؟ مگر نه اینکه بسیارِ عشق ها، در پس جنگ ها و جهل ها برباد رفت.

هوتن شکیبا با هر لهجه ای و با هر گریمی می تواند بهترین خود باشد! نقشی عاشق، منفعل، خانواده دوست، به غایت جاهل و در نهایت خطرناک و جانی را به گونه ای در این فیلم دو ساعته به تصویر می کشد، که بازی خیره کننده اش می تواند تا سالها در خاطر مخاطب زنده بماند. به قدری زنده که در انتهای فیلم یادت می رود هوتن شکیبایی وجود دارد و هر چه از تصویر او می ماند فقط عبدالحمید است!

الناز شاکردوست،اما دارای تصویری متفاوت در پسِ نقشی متفاوت است. در ابتدای امر جز چشمانش و دیالوگ های کوتاه از او نمی بینیم،  رفته رفته اما در نقش غرق می شود و ما نیز در غمش غرق می شویم. و کارش تا جایی خوب می شود که در بخش زیادی از فیلم کلافگی اش تا نگاه های خیره مان به پرده سینما می رسد. 

 ریتم دلنشین نفس در دقایق ابتدایی "شبی که ماه کامل شد" باز هم نمایان بود. گویی نرگس آبیار، لطافت نگی اش را حتی در فیلمهای واقعا سخت و زمخت از یاد نمی برد. رفته رفته متوجه می شویم که در این فیلم هم مانند آثار قبلی آبیار، قرار است یک زن را در ذهنمان به عنوان محور داستان قرار دهیم.فائزه را!

کمی بعد اما تمام آرامش به تصویر کشیده، به طوفانی، برباد می رود. درست مانند سکانس چرخیدن فائزه به دور خود به همراه کودکش،خندیدنش و احساس لذت و رهایی در باد،که در عرض چند ثانیه به بزرگترین طوفان زندگی اش بدل شد!

فیلم دارای لحظه هایی به غایت خیره کننده بود. از سکانس هایی که چشمانت را محکم روی هم فشار می دهی بگیر تا لحظه هایی که با دستانت جلوی دهانت را می گیری. و چیزی که مدام در سرت تکرار می شود، جمله ابتدای فیلم است. "این فیلم بر اساس داستانی واقعی است".

در انتهای فیلم اما در پایانی که به مراتب برای مخاطب هویدا بود، دلم میخواست نرگس آبیار را با لفظ شیرزن بخوانم که فیلمی مردانه ساخت و جوانمردانه ساخت. 

نقاط ضعف که نمی شود گفت اما نکته آزاردهنده فیلم برایم، لهجه غلیظ کاراکترهای بلوچ بود-که البته نشان از قدرت بالای بازیگران و همچنین کارگردان اثر برای بازیگردانی مش داشت- و این امر باعث شد که بخش اعظمی از دیالوگ ها تا اواسط فیلم برایم نامفهوم باشد.

برخلاف شیار که در دقایقی خسته کننده می نمود یا نفس که در سکانس هایی حوصله آدم را سر می برد، در اثر آخر آبیار خبری از خستگی و حوصله سربری نبود و آدم را تا انتها میخکوب روی صندلی می نشاند.

آخرین فیلم نرگس آبیار، قوی بود. قوی تر از هرآنچه که تا امروز ساخت. و ساختنش مردانگی می خواست و او در وجودش داشت! -مردانگی نه به معنای عامش یعنی جنسیت-

و چه نتیجه گیری ای برای فیلم از این بهتر؟

مولاجان امام علی علیه السلام فرمودند:

 اَلجَهلُ مُمیتُ الحیاءِ وَ مُخَلِّدُ الشَّقاءِ؛

جهل، مایه مرگ زندگان و دوام بدبختی است.

 

پ ن: اسپویل نکردم که اگه خواستین، ببینین و میخکوب شین. ولی لحظه های دلخراشی توی فیلم وجود داشت و گاهی کلافگی ممتد! که فکر می کنم باید در اینجا بیان می شد و باید قبل از دیدنش آمادگیشو داشته باشین.

پ ن2:یکی دیگه از نقاط قوت فیلم بازی درخشان -واااقعا درخشان- فرشته صدرعرفایی بود!

پ ن3: یه رضایت عجیبی هم از مدل تصویربرداری، طراحی صحنه و لباس، و حتی تناسب لوکیشن ها با شخصیتها و داستان به صورت کلی دارم!  به شدت منتظر جایزه هاییم که قراره درو کنه!

 


امشب پنجره رو که وا کردم فهمیدم از اون شباییه که باید تا صبح بیدار موند. هوا خنک بود و لطیف وقتی داشتم نفس می کشیدمش.صدای بارونو میشنیدم، انگاری که تو آخرین روزای اولین ماه تابستون بارون می بارید و میذاشت بعد از چند روز نفسگیر آروم بگیرم . یه جوری بود هوا که پرتاب شده بودم وسط سرمای زمستون . انقدام سرد نبودا ولی خب یه جوری بود دیگه!می فهمی که چی میگم!؟از اون مدلا که وقتی دستای آدم یخ میزنه مثلا یا دندونای آدم بهم میخورن از سرما،از همونایی که شالگردنو می پیچی دور گردنت و سرتو میذاری تو یقه ت و شبو قدم میزنی.این سناریوی لذت بخش تکراری .همون موقع ها چه حسی داره آدم ؟ همون حسو داشتم.درست مثل وقتیکه بارون دل آدما رو نرم و لطیف و نازک می کنه! دلم نازک شده بود امشب وقتی هوا رو نفس کشید!صدای بارون کم و زیاد میشد. صدای ناودون همسایه که قطره های آب دونه دونه ازش رد میشدن.تا حالا به صدای یراحی دقت کردی؟ صداش شبیه زمستونه. شبیهِ عطرِ شیرینِ سرد. شبیه بوی مدادشمعی های ریز شده و شکسته ی بچگیا! صدای یراحی تو سرم می پیچه وقتای زمستون. امشبم پیچیده بود توسرم. خودمو رسوندم به پنجره، ناودون همسایه خشک بود،کف کوچه بارونی به خودش ندیده بود.ولی من هنوز صدای بارونو میشنیدم،هنوز بوی بارونو حس می کردم.من ولی هنوز یراحی تو سرم می خوند: خیس میشم با تو هر شب زیر بارونی که نیست. من ولی هنوز دلم سرد و نازک بود!

 


می نویسم که یادم بمونه حس ناب امشبو.

دیدار بعد از ماه ها.قریب به یکسال دوری و امشب رسیدن و وصال.

الهی شکر برای دیدن دوباره ی همسایه های شهیدم.

هنوز باورم نمیشه.نمیشه.نمیشه.

الهی شکر.

همسایه های دلم.ممنونتونم. ممنونتونم.


راه می روند.همه با هم.

نبوده ام،نبوده ای.

هست یافته ایم.نظم یافته ایم.شکل یافته ایم.زمان یافته ایم.صورت یافته ایم.

بچه ای.جوان خواهی شد.پیر خواهی شد.رها خواهی کرد.

از این در آمدی از آن در برون خواهی شد.

امتحان می شوی.جریمه می شوی.

شاد می شوی.غمگین می شوی.

باز می شوی . بسته می شوی.

راه می روی.خسته می شوی.

آب می خوری.نان می خوری.

نقشه می کشی.نفس می کشی.

دم می گیری و دم پس می دهی.

_______________

فکر کردن ما رو دور می کنه.

باید نظر کردن را آموخت.

هنری که علی -علیه السلام- داشت.

نگاه می کرد به قدرت مطلق .

و اونقدر خودش رو وسیع می دید ،که هیچ وزنه ای براش سنگین نبود.

 

وزنه های بی وزن - مجید شیخ انصاری - 1388

شب نوزدهم ماه مبارک.
 


هو
آلبوم را باز کردم و یکی یکی به عکسها خیره شدم.
بویِ جنگل را حس کردم.
صدایِ موجهای دریا را شنیدم.
روی شن ها راه رفتم.
باران را، وقتی به کوچه ی تب دارمان جان می داد، درآغوش کشیدم.
با رسیدن به برفِ زمستان، درست در میانِ هوایِ گُرگرفته ی تابستان سردم شد.
گرمایِ آفتابِ بهاری را لمس کردم.
بوی شکوفه های بهارنارنج را نفس کشیدم.
روی برگهایِ نم زده راه رفتم.
میانِ صحن آزادی قدم زدم.
در مِهِ غلیظ بهاری راه رفتم.
گلهایَم از نو غنچه دادند.
و یک جاهایی هم
در دلتنگی غرق شدم.
در دلتنگی غرق شدم.
در دلتنگی غرق شدم.
یک وقتهایی گنگ و مبهم.
و یک وقتهایی زلال و شفاف.
آلبوم را بسته ام اما هنوز
در دلِ بعضی عکسها مانده ام.
و بعضی عکسها در دلم مانده اند.



پ ن: امشب خواستم یه شعر راجع به شب بنویسم
گشتم تو شِعرا؛انتخاب هم کردم.
ولی یهو صدای #چاوشی اومد زد روشونه م گفت :
رفیقِ روزهایِ خوب
رفیقِ خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من
همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا #شبی
به غربتی که ساختی
به لحظه ای که.



ا بامداد۱۳تیر۹۶ ا

آخرین پستم برمیگرده به روز تولد بیست سالگی.و حالا نزدیک به یک ماه مونده به بیست و یک سالگی.زود میگذره زمان یا من ذهنمو گذاشتم رو دورِ تند؟!

تو بیست سالگیم که الان روزهای آخرشو میگذرونه یه آدمایی برام پررنگ تر شدن،یه آدمایی هم کمرنگ و یا یه جاهایی بی رنگ حتی.ت پررنگ شد و کلی از وقتمو گرفت.یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم و هنوزم درستش نکردم .

بیست سالگی هر آدم نقطه ی عطف زندگیشه انگار.راهش معلوم میشه آدمای دور و برشو میشناسه.فکرشو تغییر میده.من همیشه از تغییر گریزان بودم اما حس می کنم این بار باید جور دیگه ای تغییر کنم.همونجوری که دارم وسایل اتاق محبوبمو جمع می کنم تا از این خونه برم باید وسایل نم کشیده ی ذهنمو از گوشه ی دیوارای رطوبت خوردش بردارم و به فکر یه ذهن جدید و خونه ی نو باشم.

نمیدونم چرا دارم می نویسم.نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم.شاید این خودش یه شروع دوباره باشه"شاید که آغازی در انتها باشه."

 


آسمون رو که می بینم ذهنم باز میشه.

فکر اینکه یه سقفی بالا سرم هست که بالا سر همه هست.

یه سقف مشترک.

شاید بزرگترین اشتراک بشر،بعد از نزدیکیِ خدا به رگِ گردنِ آدمها همین آسمون باشه.

یه بی نهایت ، بالا سَرِته.یه آسمونِ بی نهایت.

و تصورِ اینکه خالقِ همین آسمونِ بی نهایت ،همیشه و همه جا کنارته.

وقتی با دستت نمی تونی رگِ گردنت رو لمس کنی،ولی اون از همین رگِ گردن -که نزدیکت نیست ،بلکه درونته - بهت نزدیک تره.
آسمون و که می بینم ذهنم باز میشه.

ابرها باهام حرف می زنن.

و تو مه حس عاشق ترین رو دارم.
خدایِ آسمانها،خدایِ عشق،خدایِ جان، شکرت.

 


1- تنهایی. تنهایی واژه ی غریبیه. این واژه از لحظه ی اول شروع اپیزود اول سریال  مستر ربات از همه جا شنیده می‌شد. دیده می‌شد. لمس می‌شد.  حس عمیق تنهایی. یه جایی تو کتاب شهر تنهایی یه مضمونی نوشته تحت این عنوان که تصور کنید پشت پنجره ی قدی طبقه ی چندم یه ساختمون بلند وایستادین و دارین در تنهایی درونی خودتون شلوغی و تحرک لاینقطع شهرو تماشا می کنین و غرق میشین تو اجتماع عظیم شهر. حضور فیزیکی آدمها خلا و انزوای درونی رو کم نمی کنه پس به محض تماشای این منظره، انگار مارِ تنهایی قلبتونو می گزه. زهرِ تنهایی وارد سلول به سلول وجودتون میشه.اثرش در ثانیه بیشتر و بیشتر میشه و شما رو ضعیف و ضعیف تر می کنه.

 

2- اختلال هویت تجزیه ای. شاید همه ی ما یه اِلیِت الدرسون درون داریم که داریم ازش محافظت می کنیم. ما همه مون پُریم از آدمهای مختلف. از شخصیتهای مختلف. همه چی و همه کیو تو خودمون جمع کردیم. با اونایی که دوست داریم تو رویامون وقت می گذرونیم و با اونایی که ازشون متنفریم تو سرمون می جنگیم. یه شخصیت افسرده داریم که وقتای غم سرو کله ش پیدا میشه و یه شخصیت شاد و خوشبخت که وقتای امید سراغمون میاد و حتی یه شخصیت آسیب پذیر داریم که وقتای ترس بهش پناه می بریم! یه شخصیت لطیف برای وقتایی که عشق سراغمون میاد و یه شخصیت قوی برای وقتایی که که چاره ای جز انجام دادن کار نداریم. کیه که بگه نه؟ کیه که ابعاد وجودی خودشو انکار کنه؟ ما پُریم از اجتماع. اجتماعی که کم و بیش ازش متنفریم. ازش دوریم. ازش کلافه ایم ولی ناچاریم به پیش رفتن. به پیش بردن. به ادامه دادن .این ما نیستیم که در دل اجتماعیم. بلکه این اجتماعه که در دل ماست! 

 

3-شکستن و مُردن پیوسته. ما همه اِلیِت های درون داریم. میخوایم از خود واقعیمون محافظت کنیم. درستش کنیم. دنیا رو براش آماده کنیم.پس با تمایلاتمون می جنگیم.در تضاد با عقایدمون پیش میریم. خودمونو به زورِ دنیا با پاهای کشون کشون جلو می بریم. خسته ایم و میگیم رسمش همینه. تلاشامون در جهتای غلطه و میگیم درستش همینه! تا کی؟ تا وقتی یکی پیدا شه مثل کریستا که واقعیتای زندگیمونو لحظه به لحظه بیاره جلو چشمامون. یادمون بیاره که چرا وجود داریم. چرا هستیم. به کجا داریم میریم. یادمون بیاره این ما نیستیم که باید دنیا رو عوض کنیم. بلکه دنیاست که بخاطر ما باید خودشو عوض کنه. این اجتماع درونی ماست که باید برای ما و در جهت ما بچرخه. باید اونقدر محکم وایسیم که طوفان خسته شه از بی رحمانه وزیدن در جهت سرنگونی ما. که جمع کنه و بره دنبال یه قربانی دیگه. یه ضعیف خسته ی دیگه که از قضا خودشو یادش نیست! ما هم خیلی وقته شاید که خودمونو یادمون رفته. که دلمون برا خودمون نسوخته. که به خودمون رحم نکردیم. ولی تا کی فرار کنیم از واقعیت؟ چرا خودمون کریستای خودمون نباشیم؟ خودمون اونی نباشیم که بهمون تلنگر میزنه و ازمون میخواد بلند شیم؟

 

4-ققنوس صفتان سوخته. اول سریال از دهن اِلیِت میشنویم که از آدمهایی که سعی می کنن بی اجازه نقش خدا رو بازی کنن شاکیه. میخواد انتقام بگیره. میخواد دنیا رو عوض کنه. آخرش ولی یادش میاد این خودش بوده که بی اجازه کنترل همه چیزو دست گرفته. بی اجازه خواسته برا بقیه نقش خدا رو بازی کنه .اونقدر عمیق و مصر که خودشو یادش رفته. رسالت وجودیشو یادش رفته. ماها هم شاید خیلی وقته خودمونو یادمون رفته. یا خودمونو پرت کردیم یه گوشه یا که طلبکارانه از عالم و آدم شکاریم. تهش؟ همیشه پشت هر شکستنی ساخته شدن دوباره ست. اینبار محکم تر. درست تر. اصولی تر. با شناخت بیشتر. ما آدما ققنوس صفتیم. خرد میشیم زیر بار اتفاقا. می سوزیم. و از خاکستر وجودمون متولد میشم. جوون تر و قوی تر و سرزنده تر. و کاش کاش کاش لابلای شکستنا و سوختنا یادمون نره خودمونو. خدامونو. مبدامونو. مقصدمونو. که هر چی هست حقه و جز حق نیست. 

 

5-بردن یا مردن؟ مسئله اینست! این سریال با آهنگ if you go away تو اپیزود اول فصل اول شروع شد و با ne me quitte pas محبوبم در اپیزود آخر فصل آخر تموم شد. و اساسا سریالی که کَستش دلچسبه فیلنامه ش پر از نکات بی نظیره و موسیقیش باب طبع، چرا بهترین من نباشه؟ یادم نمیره چیو یادم دادی الیت الدرسون. تو هم هیچوقت یادت نره که تهش بردنه. نه مردن!

 

پی نوشت: برای روزی که با قسمت آخر فصل آخر سریال محبوبم -مسترربات- شروع و با انتشار دهمین آلبوم خواننده ی محبوبم -محسن چاوشی- تموم شد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kim سیب و دانش | مجله علمی، مطالب دانشگاهی، کمیک استریپ، گزارش کار، کتاب، جزوه، تکنولوژی مکتب تعلیم الفرقان قاسمی بلوچی عبدالله و _ ماندن# با زینب(س) # صراط(عباس) _می خواهد # آینه ها بیدارند ... معجزات علمی قران اون روی سگ من نوستالژیک Jim دی تی آموز